داستان کوتاه

عشق

	عشق   هر وقت خواستی بدونی کسی دوست داره تو چشاش زل بزن تا عشقو تو چشاش ببینی...اگه نگات کرد عاشقته...اگه خجالت کشید برات میمیره...اگه سرشو انداخت پائین و یه لحظه رفت تو فکر بدون که بدون تو میمیره.......میدونم الان رفتی تو فکر زندگی اجبار است...مرگ انتظار است...عشق یک بار است...فکر تو تکرار است...جدائی دشوار است...کاش گناهی کنم که مجازاتش تبعید به قلب تو باشد

نظرات شما عزیزان:

حامد

ساعت12:24---9 آذر 1391

[وب سایت]

سلام خوبی؟
یه لحظه عنوان وبلاگ رو دیدم فکر کردم الهه واسه من وبلاگ درس کرده
وبلاگت خیلی خوشگله تبریک میگم
بمنم یه سر بزن خوشحال میشم نظرتو ببینم و لینکت بکنم
راستی بزار در مورد این جملت یه چی بگم
من و الهه 6 سال بود کنار هم بودیم ول هیچوقت بهم نگفتیم که دوست دارم تا اینکه وقتی از مرخصی برگشتم خونه رفتم کنارش و بلاخره بعد 6 سال گفتم دوست دارم بعد بهش نگاه کردم هم سرخ شد هم سرشو انداخت پایین وبعد هم گریه کرد منم قلبم تند تند میزد و مثل لبو شده بودم

شـیـ♥احسان♥ـطون

ساعت9:44---8 آذر 1391

[وب سایت] - [ایمیل]

خیلی جمله ی قشنگی بود...
من که وقتی میخوام نگاش کنم رنگ لبو میشم چی؟؟؟؟

نام :

آدرس ایمیل:

وب سایت/بلاگ :

متن پیام:

نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:

[+] نوشته شده توسط atena در 9:24 | |